گاهی وقتـــــــــــا اینقدر کم میــــــ ـاری که ...
دلت میخواد دق کنی و بری یه جای دور که هیچکسی نباشه ...
هیچکسی تورو نشناسه ...
خودت باشی و خودت ...
الان .. تو این حالت همین حس رو دارم ...
حس ِ رد شدن از همه چی ..
حس ِ جاموندن از همه چی ...
به قول آجی زهرام : آقام حتی دیگه یار خسته هم به کارش نمیاد ...
آقا ببخش که این جسم و روح برایت سرباز نمیشود و این روزها سربار شده است ...
تو را میخواهم "م ه د ی"..
آجی زهرا و آجی فائزه ...
مدتی نیستم ...
زنده ام و نفس میکشم ...
دعایم کنید