سلام دایی محمد تقی.
سلام دایی رضا
دیگه شما رو هرجوری بخوام میتونم باهاتون حرف بزنم .
دیگه نمیتونند بهم بگن که از قیافه ی این شهید خوشت اومده ...
دیگه اگه با احساسات دخترونم باهاتون حرف بزنم ، نمیتونند بهم بگن با یه نامحرم اینجوری نباید حرف بزنی
دیگه خون من و شما یکیه ...
باهاتون میتونم راحت حرف بزنم و کسی بهم چیزی نگه .
دلم خیلی گرفته ..
اشکامو میبینید ؟ دلم از خودم گرفته دایی
دلم تورو میخواد ...
کاش پیشم بودی ، سرمو میذاشتم رو شونه های مردونت باهات حرف میزدم ...
دلم تنگ شده برای بودنت ... برای اون لحظه هایی که بودی و من فقط تعریفش رو از اطرافیان شنیدم
برای خنده هایی که فقط از داخل عکس دیدم ...
دایی فدات بشم ..
نمیخوای یه سر به دل ِ تنگم بزنی ...
امشب عجیب دلتنگم ...
عجیب میخوامت ..
دایی رضا ؟
فقط 16 سال داشتی که آسمونی شدی ...
این روزها 3 سال ازت برگترم ...
اما هنوز به اندازه ی سن 16 سالگی تو نمیفهمم ...
این دل ِ آسمونی رو از کجا آورده بودی دایی ؟
چیکار کردی که تو اون سن خدا خریدارت شد ؟
دایی محمد تقی ؟
تو هم نمیخوای چیزی بگی ؟
من این دلتنگی رو امشب در خونه ی کی ببرم که خریدارش بشه ؟
درسته این دل سیاه شده و زمین گیر و دنیایی اما تنگ شده براتون ...
کاش پیشتون بودم ...
شماها که نمیاید پیشم ...
اگه خودم دروغ میگم دلتنگم اشکام دروغ نمیگن دایی بخدا ...
دعام کنید .
بسم رب الحسین
سلام ارباب ِ بی کفن ..
ارباب چرا نمیخوای منو هنوز ؟
توفیق زیارت ِ شش گوشه رو هنوز ندارم ..
داداش حجتم چقدر در فراقت ضجه زد ، چقدر اشک ریخت که بالاخره اومدی سراغش ؟
داداش محمدم سوخت در فراقت ...
ارباب ، دلم جامونده تو گیر و دار دنیـــــا ...
کمکم کن آقا ...
دلم تنگـــــــه شش گوشته ...
دلم بغض داره ، درد داره ...
هییی ...
روایت حاج آقا علی مقدسی مسئول خادمی شهید حجت الله....
حجت تو شلمچه بهمون تلنگر زد اما نفهمیدیم ...
پارسال
تو شلمچه قرعه کشی شده بود بین خادما برای کربلا اسم حجت در نیومده
بود....
خداشاهده 4ساعت بی هوش جلوی فنس های شلمچه جلوی گمرک کربلا افتاده بود نمیتونست حرف بزنه .
نمیتونست نفس بکشه .....
بعد از 4 ساعت که به هوش اوردیمش گفتم :
حجت چته ؟
چرا غش کردی؟
چرا حرف نمیزنی؟
باگریه گفت حاج علی :آقا چرا نمیخواد هنوز منو قبول کنه؟؟؟؟؟
پارسال تو شلمچه همین تلنگرو به ما زد اما من نفهمیدم....
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.
عیدتون مبارک ..
التماس دعا
یازهرا س
بسم الله ...
دلم طاقت نیاره شهید سلیمانی ...
دلم تنگ شده واسه خودم ...
واسه اون روزایی که دلتنگی هام از روی اخلاص بود...
واسه اون قدیماکه با تمام وجودم خدا رو حس میکردم...
امام زمان رو حس میکردم کنارم ...
اما حال و روز الانم خیلی خرابه ..
دلم سنگ ...
چشمه ی اشکم خشک...
خدا ازم ناراحت ...
شهدا ناراضی ...
بغضم جا خوش کرده ...
حالم خوب نیست ...
آقام امام رضا دیگه نمیخواد منو ..
امام زمانم انگار با من قهره ...
خدا انگار منو رها کرده ...
هر چی حس و احساس بد هست الان تو وجودم جمع شده ...
دعا کنید تمام این حس هایی که دارم دروغ باشه ...
دعا کنید.
یا زهرا .س.