یه آرزو داشت که همیشه به زبون می آورد.
می گفت: «می خوام روز عاشورای امام حسین، عاشورایی بشم».
روز عاشورا داشت جعبه های مهمات رو جا به جا میکرد، که صدای انفجار بلند شد!
وقتی گرد و غبار خوابید، دیدم سرش از بدنش جدا شده.
سر جدا، پیکر جدا....
راوی: همرزم شهید