کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...

کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...


بی بی افتاده تو بستر ...

یه نگاهی به دخترش انداخت و فرمود :

دخترم ! پارچه هایی که اون گوشه گذاشته رو بیار مادر ..


زینب رفت و آنها رو اورد نزد مــــــــ ـآدر ...

وقتی بی بی پارچه را باز کرد داخل اون چند تا کفن بود ...


نگاه به دخترش انداخت و کــــــــ ـفن ها رو یکی یکی بیرون آورد و گفت : دخترم ، زینبم !


این اولین کــــــ ـفن رو باید تن خودم کنی ...

این دومی کــــــ ـفن رو یه شب ِ 21 ماه رمضانی میاد و باید به تن ِ بابات علی .ع. کنی ...

این سومی کـــــ ـفن رو یه شب ِ 28صفری باید تن ِ داداشت حسن کنی ...


زینب یه نگاهی به اون پارچه انداخت و دید که کــــــ ـفن ها تموم شده ..


نگاهی به مـــــ ـآدر انداخت و گفت :

پس داداشم حسین چی ؟؟


بی بی گریه کرد و فرمود دخترم !

حسینم کـــــــــــ ـفن نداره ...


یه 10محرمی میاد ... تیرانداز تیر میزنه ...

شمشیر زن شمشیر میزنه ...

اونجا مبادا لباس ِ کهنه ی داداش حسینت رو یادت بره ...



......

....


السلام علیک یا اباعبدالله ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی