خدا این روزها نمیدانم چگونه بخوانمت ...
خدایا دلم از خودم ...
از کارام ...
رفتارم ...
نمیدونم از هرچی که فکرشو بکنی دلم گرفته ...
دوست دارم برم یه جایی که کسی جز من و خودت نباشه ...
برم اونجا و اینقدر داد بزنم و اینقدر خدا خدا کنم تا تو رو با تک تک سلول هام حس کنم ..
خدایا من خسته شده ام از این همه درجازدن ...
از این همه رفتن و فقط دور خودم گشتن ...
خسته ام وقتی میبینم 20 سال رفته ام و هنوز سر جای اولم هستم ...
خدایا تو چه صبری داری وقتی این همه سستی از جانب من میبینی و سکوت میکنی ...
صبر میکنی در برابر گستاخی من ...
خدایا میترسم از روزی که همه چی داشته باشم ولی تو نباشی ...
میترسم خدا ...
مبادا دست دلم را رها کنی !!!
خدا ...
دوست داشتم الان فکه بودم ...
میرفتم و خودمو تو رمل هاش گم می کردم ...
میرفتم قتلگاه شهید آوینی ...
خدایا دلتنگم برای پاک بودنم ...
برای خوب بودنم ...
خدا دلم خیلی پره از دنیا ...
خسته ام ...
دلم امام رضا میخواد ...
پنجره فولاد ...
صحن انقلاب ..
گنبد طلا ...
بهشت ثامن ...
قبر حاجی ضابط ...
دلم شش گوشه میخواد ...
بین الحرمین ...
حرم حضرت ساقی ...
حرم ارباب ...
خدایا کی میشه برم و ببینم ..؟؟
خدا دلم از شهر گرفته ...
یکسال شهر رو تحمل کردم تا موقع عید برم مناطق ...
اما دیدی شهدا هم نخواستنم ؟؟
خدا من خسته ام از این "نفـــــــــس"
چیکار کنم ؟!!!!
از این نفسی که خون به دل ِ آقام کردم ...
چقدر اشکشو در آوردم ...
چقدر جلو مادرش شرمنده اش کردم ...
خدایا خسته ام از شر "نفسم"
کمکم کن که دارم از دست میرم خداااااااااااااااااااااااااااا
یا زهرا.س.