تو هم حس میکنی دور شدنم رو ؟؟
دور شدنم از خودت ...
یادته پنجشنبه ها ی هرهفته کنار قبر خالیت باهم قرار داشتیم ؟؟
یادته همیشه با یه دل ِ پر از بغض میومدم و خالی خالی برمیگشتم ؟؟
آره داداشی... یادته ؟
یادته اون روزایی که چقدر خوب حس میکردم بودنت رو ؟
یادته اقا مصطفی ؟
داداشی دلم خیلی گرفته ...
خیلی دلتنگتم ...
دلتنگ قبر خالیت که با اینکه خالیه ولی من همیشه حست میکنم ...
آقا مصطفی ؟
هیچ شهیدی برام جای تورو نمیگیره دادشی ...
وای اقا مصطفی اگه بدونی چقدر دلم لک زده واسه اون دعوا کردنات ...
واسه اون چشم غره رفتنات ...
واسه اون خندیدنات ...
واسه مهربونیت ...
آقا مصطفی دلتنگی های من تمومی نداره ...
چقدر شب های جمعه جایم کنارت خالیست ...
جایم خالیست تا باهم کمیل بخونیم ...
برای ِ من تو کمیل میخوانی و من اشک میریزم در کنارت ...
دلتنگی بد دردیه این روزها ...
اقا مصطفی ؟؟
این منم !!
می شناسی ام ؟؟!!
شب جمعه، دعای کمیل میخواند. اشک همه را در میآورد. بلند میشد.
راه میافتاد توی بیابان؛ پای برهنه. روی رملها میدوید. گریه میکرد.
امام زمان را صدا میزد. بچهها هم دنبالش زار میزدند. میافتاد. بیهوش میشد.
هوش که میآمد، میخندید. جان میگرفت. دوباره بلند میشد. میدوید ضجه میزد.
یابن الحسن یابن الحسن میگفت.
صبح که میشد، ندبه میخواند.
بیابان تمامی نداشت.
اشک بچهها هم....
دور شدنم از خودت ...
یادته پنجشنبه ها ی هرهفته کنار قبر خالیت باهم قرار داشتیم ؟؟
یادته همیشه با یه دل ِ پر از بغض میومدم و خالی خالی برمیگشتم ؟؟
آره داداشی... یادته ؟
یادته اون روزایی که چقدر خوب حس میکردم بودنت رو ؟
یادته اقا مصطفی ؟
داداشی دلم خیلی گرفته ...
خیلی دلتنگتم ...
دلتنگ قبر خالیت که با اینکه خالیه ولی من همیشه حست میکنم ...
آقا مصطفی ؟
هیچ شهیدی برام جای تورو نمیگیره دادشی ...
وای اقا مصطفی اگه بدونی چقدر دلم لک زده واسه اون دعوا کردنات ...
واسه اون چشم غره رفتنات ...
واسه اون خندیدنات ...
واسه مهربونیت ...
آقا مصطفی دلتنگی های من تمومی نداره ...
چقدر شب های جمعه جایم کنارت خالیست ...
جایم خالیست تا باهم کمیل بخونیم ...
برای ِ من تو کمیل میخوانی و من اشک میریزم در کنارت ...
دلتنگی بد دردیه این روزها ...
اقا مصطفی ؟؟
این منم !!
می شناسی ام ؟؟!!
شب جمعه، دعای کمیل میخواند. اشک همه را در میآورد. بلند میشد.
راه میافتاد توی بیابان؛ پای برهنه. روی رملها میدوید. گریه میکرد.
امام زمان را صدا میزد. بچهها هم دنبالش زار میزدند. میافتاد. بیهوش میشد.
هوش که میآمد، میخندید. جان میگرفت. دوباره بلند میشد. میدوید ضجه میزد.
یابن الحسن یابن الحسن میگفت.
صبح که میشد، ندبه میخواند.
بیابان تمامی نداشت.
اشک بچهها هم....