کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...

کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...


بی بی همیشه می ره، سر کوچه می شینه


تا یکی از دوستان مصطفی رو ببینه


از وقتی مصطفی رفت بی بی دلش شکسته


رفته یه گوشه هر روز منتظرش نشسته


بی بی می گه مصطفی برام خیلی عزیزه


اگه یه وقت اون بره چشمام بارون می ریزه


عصر روز جمعه ها می گیره ختم انعام


می گه بهم انگاری یه چیزی می شه الهام


حال عجیبی داره، که هیچ کسی نداره


به خاطر مصطفی همیشه بی قراره


مصطفی توی جبهه شهید شده دو ماهه


اما بی بی هنوزم نشسته چشم به راهه


چه جور نگم به بی بی طاقتش و نداره


هیچ کسی رو قدر اون اینقدره دوست نداره


بی بی چه حالی داره اینقدر بی قراره


غروب پنج شنبه ها می خواد بازم بباره


بی بی اومد کنارم چشمش و دوخت تو چشام


دست چروکش و اون گذاشتش کف دستام


گفت دو ماهه تو چشمات یه چیزی رو می خونم


جون داداشت بگو راستشو تا بدونم


گریه امونم نداد بی بی هم دیگه فهمید


اما خلاف حرفش گفت مصطفی و خندید