کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...

کربلا رفتـــ ـن "خــــ ـو ن" میخواهد

به عشق شهدا و آنها که با خونشان راه کربلا را باز کردند ...

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است





خدا این روزها نمیدانم چگونه بخوانمت ...

خدایا دلم از خودم ...

از کارام ...

رفتارم ...

نمیدونم از هرچی که فکرشو بکنی دلم گرفته ...

دوست دارم برم یه جایی که کسی جز من و خودت نباشه ...

برم اونجا و اینقدر داد بزنم و اینقدر خدا خدا کنم تا تو رو با تک تک سلول هام حس کنم ..

خدایا من خسته شده ام از این همه درجازدن ...

از این همه رفتن و فقط دور خودم گشتن ...

خسته ام وقتی میبینم 20 سال رفته ام و هنوز سر جای اولم هستم ...


خدایا تو چه صبری داری وقتی این همه سستی از جانب من میبینی و سکوت میکنی ...

صبر میکنی در برابر گستاخی من ...


خدایا میترسم از روزی که همه چی داشته باشم ولی تو نباشی ...

میترسم خدا ...

مبادا دست دلم را رها کنی !!!


خدا ...


دوست داشتم الان فکه بودم ...

میرفتم و خودمو تو رمل هاش گم می کردم ...

میرفتم قتلگاه شهید آوینی ...


خدایا دلتنگم برای پاک بودنم ...

برای خوب بودنم ...



خدا دلم خیلی پره از دنیا ...

خسته ام ...

دلم امام رضا میخواد ...

پنجره فولاد ...

صحن انقلاب ..

گنبد طلا ...

بهشت ثامن ...

قبر حاجی ضابط ...


دلم شش گوشه میخواد ...

بین الحرمین ...

حرم حضرت ساقی ...

حرم ارباب ...


خدایا کی میشه برم و ببینم ..؟؟


خدا دلم از شهر گرفته ...

یکسال شهر رو تحمل کردم تا موقع عید برم مناطق ...

اما دیدی شهدا هم نخواستنم ؟؟


خدا من خسته ام از این "نفـــــــــس"

چیکار کنم ؟!!!!

از این نفسی که خون به دل ِ آقام کردم ...


چقدر اشکشو در آوردم ...

چقدر جلو مادرش شرمنده اش کردم ...

خدایا خسته ام از شر "نفسم"

کمکم کن که دارم از دست میرم خداااااااااااااااااااااااااااا




یا زهرا.س.





بسم الله النّور و بذکرالمهدی"عج"
______
شنیده ایی که میگویند : چنان می زنمت که یکی از من بخوری ؛ یکی از دیوار ؟!

آری حتما شنیده ای اما شنیدن کی بود مانند دیدن ؟

شنیدن هر چقدر هم سخت باشد هیچگاه به طاقت فرسایی دیدن نخواهد بود,

آخر بابا شنید , زینب شنید ,ما هم شنیدیم اما تنها حسن دید و باز هر چقدر هم دیدن سخت
باشد مثل خوردن نیست ,...

که حسن بگوید : مادر کجا میروی ؟ خانه این طرف است ....



یـــــــــــــ ـا زهـــــــ ـرا .س.






از وقتی فهمیده ام در میان ما حضور داری ...

به همه سلام میکنم آقــــــــ ـآ ...



السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) ...







بی بی افتاده تو بستر ...

یه نگاهی به دخترش انداخت و فرمود :

دخترم ! پارچه هایی که اون گوشه گذاشته رو بیار مادر ..


زینب رفت و آنها رو اورد نزد مــــــــ ـآدر ...

وقتی بی بی پارچه را باز کرد داخل اون چند تا کفن بود ...


نگاه به دخترش انداخت و کــــــــ ـفن ها رو یکی یکی بیرون آورد و گفت : دخترم ، زینبم !


این اولین کــــــ ـفن رو باید تن خودم کنی ...

این دومی کــــــ ـفن رو یه شب ِ 21 ماه رمضانی میاد و باید به تن ِ بابات علی .ع. کنی ...

این سومی کـــــ ـفن رو یه شب ِ 28صفری باید تن ِ داداشت حسن کنی ...


زینب یه نگاهی به اون پارچه انداخت و دید که کــــــ ـفن ها تموم شده ..


نگاهی به مـــــ ـآدر انداخت و گفت :

پس داداشم حسین چی ؟؟


بی بی گریه کرد و فرمود دخترم !

حسینم کـــــــــــ ـفن نداره ...


یه 10محرمی میاد ... تیرانداز تیر میزنه ...

شمشیر زن شمشیر میزنه ...

اونجا مبادا لباس ِ کهنه ی داداش حسینت رو یادت بره ...



......

....


السلام علیک یا اباعبدالله ..

یادت هست گفتـــــم به "مـــــادرم" میگویم ؟؟

امروز وقتی دلم را با بی رحمی شکستی ...
امروز وقتی اشکم را روان ساختی ...

آنجــــــــــا بود که به "مــــــ ـآدرم" گفتم ...